bg
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/05/18
10

راستی چرا؟
جاده‌ها برای رسیدن ساخته شده‌اند
اما برخی سفرها بی‌انتها می‌مانند

راستی چرا؟
باد بی‌وقفه در برگ‌ها زمزمه می‌کند
اما بعضی دل‌ها هنوز خاموش‌اند

راستی چرا؟
خورشید طلوع می‌کند بی‌آنکه بپرسد
اما ما همیشه دنبال چرایی‌های شب هستیم

راستی چرا؟
بعضی گل‌ها در سکوت می‌شکفند
اما بعضی حرف‌ها هرگز گفته نمی‌شوند

راستی چرا؟
ماه هر شب مسیرش را پیدا می‌کند
اما ما هنوز در تاریکی گم شده‌ایم

راستی چرا؟
بعضی زخم‌ها با زمان خوب می‌شوند
اما بعضی یادها همیشه تازه می‌مانند

راستی چرا؟
حقیقت بی‌دلیل زیباست
اما ما همیشه دنبال زیبایی در سایه‌ها می‌گردیم

راستی چرا؟
چشم‌ها حقیقت را می‌بینند
اما دل‌ها گاهی از دیدن باز می‌مانند

و شاید پاسخ همه‌ی این چراها
در سکوت نسیم، در خنده‌ی باران،
در آغوش مهتاب، در نگاه ساده‌ی گل‌ها باشد

شاید، فقط شاید،
دلیل همه‌ی این چراها
این است که زندگی خودش یک شعر است
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/05/18
10

راستی چرا؟
خورشید هر روز طلوع می‌کند
اما بعضی امیدها هنوز در شب مانده‌اند

راستی چرا؟
دریا همیشه موج دارد
اما دل‌های ما گاهی بی‌حرکتند

راستی چرا؟
باد بی‌هیچ نقشه‌ای سفر می‌کند
اما ما با هزاران نقشه راه را گم می‌کنیم

راستی چرا؟
گل‌ها بی‌دلیل می‌شکفند
اما ما برای لبخند دنبال علت می‌گردیم

راستی چرا؟
ساعت‌ها بی‌وقفه جلو می‌روند
اما بعضی خاطرات هیچ‌گاه کهنه نمی‌شوند

راستی چرا؟
دیوارها میان خانه‌ها ایستاده‌اند
اما میان دل‌ها فرو می‌ریزند

راستی چرا؟
رودها بدون تردید راه‌شان را پیدا می‌کنند
اما ما هنوز در شک و تردید غرقیم

راستی چرا؟
پلک‌ها چشم را می‌بندند
اما نمی‌توانند دل را آرام کنند

راستی چرا؟
پرنده‌ها بی‌دغدغه پرواز می‌کنند
اما ما همیشه از سقوط می‌ترسیم

راستی چرا؟
حقیقت همیشه روشن است
اما ما آن را در تاریکی جستجو می‌کنیم
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/05/18
7

راستی چرا؟
ابرها بی‌دغدغه سفر می‌کنند
اما ما هنوز در جای خود مانده‌ایم

راستی چرا؟
پرندگان هر صبح آواز می‌خوانند
اما ما گاهی حتی فراموش می‌کنیم لبخند بزنیم

راستی چرا؟
رودها راه خود را پیدا می‌کنند
اما ما هنوز مسیر دل‌مان را نمی‌دانیم

راستی چرا؟
ساعت‌ها بی‌وقفه می‌چرخند
اما بعضی لحظه‌ها هرگز نمی‌گذرند

راستی چرا؟
باد از هیچ‌کس اجازه نمی‌گیرد
اما ما همیشه دنبال تأیید دیگرانیم

راستی چرا؟
پاییز برگ‌ها را سبک‌بال می‌کند
اما خاطرات ما را سنگین‌تر

راستی چرا؟
نور به هر گوشه می‌رسد
اما بعضی دل‌ها هنوز تاریک‌اند

راستی چرا؟
سنگ‌ها سکوت می‌کنند
اما ما از حرف زدن خسته نمی‌شویم

راستی چرا؟
ماه در هر شب کامل می‌شود
اما آدم‌ها همیشه در جستجوی نیمه‌ی گمشده‌اند

راستی چرا؟
گل‌ها بی‌دلیل می‌شکفند
اما ما همیشه دنبال علت برای شادی هستیم
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/05/18
9

راستی چرا؟
باد بی‌دغدغه در کوچه‌ها پرسه می‌زند
اما ما همیشه دنبال راهی برای فراریم

راستی چرا؟
گل‌ها بی‌بهانه می‌شکفند
اما ما برای لبخند دنبال دلیل می‌گردیم

راستی چرا؟
ساعت‌ها همیشه جلو می‌روند
اما بعضی لحظه‌ها هیچ‌گاه نمی‌گذرند

راستی چرا؟
دریا موج می‌زند و آرامش می‌بخشد
اما دل‌های ما همیشه ناآرام‌اند

راستی چرا؟
پرندگان برای پرواز نیازی به نقشه ندارند
اما ما با هزاران نقشه مسیر را گم می‌کنیم

راستی چرا؟
کوه‌ها بی‌تردید ایستاده‌اند
اما ما برای هر تصمیمی هزار بار مردد می‌شویم

راستی چرا؟
ابرها بی‌دغدغه سفر می‌کنند
اما ما از هر رفتن هزار ترس داریم

راستی چرا؟
حقیقت همیشه ساده است
اما ما آن را پیچیده می‌کنیم

راستی چرا؟
ماه کامل می‌شود
اما انسان همیشه در جستجوی نیمه‌ی گمشده است

راستی چرا؟
پاییز درختان را سبک‌بال می‌کند
اما خاطرات ما را سنگین‌تر می‌سازد
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/05/18
7

راستی چرا؟
دریا بی‌وقفه موج می‌زند
اما بعضی دل‌ها در سکوت غرق می‌شوند

راستی چرا؟
باران بی‌اجازه می‌بارد
اما حرف‌ها برای گفتن هزار پرده دارند

راستی چرا؟
چرخ‌ها همیشه می‌چرخند
اما بعضی تصمیم‌ها هرگز نمی‌گیرند

راستی چرا؟
مهتاب شب را روشن می‌کند
اما بعضی لبخندها تاریکی می‌سازند

راستی چرا؟
سایه‌ها همیشه همراهند
اما آدم‌ها گاهی بی‌خبر می‌روند

راستی چرا؟
پنجره‌ها باز می‌شوند
اما بعضی نگاه‌ها بسته می‌مانند

راستی چرا؟
پرنده‌ها در آسمان بی‌دغدغه پرواز می‌کنند
اما انسان‌ها روی زمین درگیر موانع‌اند

راستی چرا؟
گل‌ها هر بهار دوباره می‌شکفند
اما بعضی رؤیاها هرگز زنده نمی‌شوند

راستی چرا؟
شعرها بی‌پایان‌اند
اما سکوت همیشه کوتاه است

راستی چرا؟
زمین می‌چرخد
اما بعضی حقیقت‌ها هرگز آشکار نمی‌شوند
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/05/18
8

راستی چرا؟
گنجشک‌ها با دل سبک آواز می‌خوانند
اما ما با دل سنگین سکوت می‌کنیم

راستی چرا؟
ابرها بی‌دغدغه روی آسمان سفر می‌کنند
اما ما همیشه در رفتن تردید داریم

راستی چرا؟
کوه‌ها ایستاده‌اند و صبورند
اما ما برای هر حادثه می‌لرزیم

راستی چرا؟
بعضی درها هرگز بسته نمی‌شوند
اما بعضی دل‌ها همیشه قفل‌اند

راستی چرا؟
خورشید راهش را بلد است
اما ما در دوراهی‌ها گم می‌شویم

راستی چرا؟
باد بی‌دلیل می‌وزد
اما ما برای هر حرکت دلیل می‌خواهیم

راستی چرا؟
موج‌ها بی‌وقفه می‌آیند و می‌روند
اما بعضی خاطرات هرگز برنمی‌گردند

راستی چرا؟
ساعت‌ها همیشه جلو می‌روند
اما بعضی لحظه‌ها هیچ‌گاه تمام نمی‌شوند

راستی چرا؟
خنده‌ها کوتاه‌اند
اما اشک‌ها طولانی

راستی چرا؟
زمین می‌چرخد
اما بعضی حرف‌ها هیچ‌گاه به جایی نمی‌رسند
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/05/18
7

راستی چرا؟
رودها بی‌وقفه جاری‌اند
اما بعضی حرف‌ها هرگز گفته نمی‌شوند

راستی چرا؟
خورشید هر روز طلوع می‌کند
اما امید گاهی در غروب می‌ماند

راستی چرا؟
باران برای همه می‌بارد
اما دل‌ها هنوز خشک‌اند

راستی چرا؟
راه‌ها برای رسیدن ساخته شده‌اند
اما بعضی سفرها پایان ندارند

راستی چرا؟
دیوارها میان خانه‌ها قد می‌کشند
اما میان دل‌ها فرو می‌ریزند

راستی چرا؟
آسمان بی‌حد و مرز است
اما فکرهای ما گاهی زندانی می‌شوند

راستی چرا؟
سایه‌ها همیشه همراهند
اما آدم‌ها گاهی تنها می‌مانند

راستی چرا؟
پنجره‌ها باز می‌شوند
اما بعضی چشم‌ها بسته می‌مانند

راستی چرا؟
لبخند‌ها کوتاهند
اما غم‌ها طولانی

راستی چرا؟
گل‌ها می‌شکفند بی‌آنکه بپرسند
اما ما همیشه دنبال دلیل می‌گردیم

راستی چرا؟
پرندگان بی‌نقشه پرواز می‌کنند
اما ما با هزاران نقشه راه را گم می‌کنیم

راستی چرا؟
قطره‌ای باران روی برگ آرام می‌گیرد
اما دل آدمی به این سادگی آرام نمی‌شود

راستی چرا؟
بعضی زخم‌ها با زمان خوب می‌شوند
اما بعضی یادها با هیچ چیز فراموش نمی‌شوند

راستی چرا؟
حقیقت همیشه ساده است
اما ما آن را پیچیده می‌کنیم

راستی چرا؟
درختان بدون تردید ریشه می‌دوانند
اما ما همیشه در شک و پرسش غرقیم

راستی چرا؟
ماه کامل می‌شود
اما انسان همیشه در جستجوی نیمه‌ی گم‌شده است

راستی چرا؟
پاییز درخت را سبک‌بال می‌کند
اما خاطرات ما را سنگین‌تر می‌سازد

راستی چرا؟
دریاها پایان دارند
اما امواج هیچ‌گاه متوقف نمی‌شوند

راستی چرا؟
پلک‌ها چشم را می‌بندند
اما نمی‌توانند دل را آرام کنند

راستی چرا؟
گاهی باید بگذریم
اما دل عبور را نمی‌پذیرد
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/05/14
6

با نگاهت همه شب شعر و غزل می‌جوشد
دل ز اعماق جگر چه بی بدل می‌جوشد

ماه اگر روی تو را در دل شب می بیند
از قضا از همه ی قصه مَتل می جوشد

باد مست از نفسِ گرم تو خاموش شود
باز هم از نفسم بحر رَمَل می‌جوشد

هرچه گویم ز تو در عالم دیگر باشد
عشق تو در رگ من چون ... می‌جوشد
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/05/07
16


رودسر شهر بی‌گمان ۳

هایبون (سپید + هایکو)

سپید:
رودسر، آواز باد در گوش دریا.
کوه‌ها ساکت‌اند، اما دل‌شان پر از افسانه.
گل‌های وحشی در دشت، بی‌واهمه می‌رقصند با امید.

هایکو:
رود خروشان است
لاله در مه می‌روید
صبح بی‌پایان

---

🌸 سیجو (۱۴–۱۶–۱۵)

در دامن رودسر، رنگین‌کمان از دل دریا برخاسته
کوه از صبوری مردمان، سنگینی مهر را آموخته
طلوع آرام عشق، بر دشت خفته می‌بارد
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/05/07
9

هایبون (سپید + هایکو)

سپید:
رودسر، جایی‌ست که آسمان به دریا لبخند می‌زند.
گل‌ها در نسیم می‌رقصند، گویی وعده‌ی بهار همیشگی داده‌اند.
کوه‌ها، خاموش اما گویا، حکایت‌هایی از مهر و عشق در دل دارند.
صبح که می‌شود، همه چیز با طلوعی زلال آغاز می‌شود...

هایکو:
لاله در نسیم
زمزمه‌ی امواج نرم
طلوعی روشن

---

سیجو (۱۴–۱۶–۱۵)
در رودسر، شعر طبیعت را باد صبا می‌سراید
کوه و دریا یادگار مهر مردمانند
با طلوع ناب، دل‌ها چون زلال آسمان پاک‌اند
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/05/07
15

رودسر شهر بی گمان
رودسر، راز بهاران در نگاه آسمان
موج دریا، نرم‌خواند قصه‌ی جان و جهان

لاله‌ها در دشت‌های سبز، با باد صبا
می‌سرایند از امید روزهای بی‌گمان

کوه‌ ها با آن قلم های تراشیده زسرو
می نویسنداز وفای مردمانش، عشق بی‌حد،نشان

صبحگاهش با طلوعی ناب، می‌خواند دعا
تا بماند پاک و روشن چون زلال آسمان

دل به آن بسپار دور از از هر دغاو هرریا
خانه‌ای از مهر بین، دور ز اندوه خزان
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/05/06
9

نخل‌ها در باد صحرا می‌سرایند از سرود
آفتابِ داغ اما سایه دارد در وجود

بافق از دل با محبت قصه‌ها دارد نهان
کوچه‌ها چون خواب شیرین می‌برندم در خمود

مسجدش آرامش جان، آیتی از سادگی
رد آن وحشی، گذرگاه خیال و نقش رود

هر در و دیوار آن گویی سخن دارد هنوز
با نسیم گرم ظهرش، دل سبک بال از شهود

شهر نخل و آفتابی، جلوه‌ای از عشق پاک
می‌درخشد در دل صحرا چو ماهی در سجود
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/05/05
3

تنهایی صد بار گفته شد

سال‌ها گذشت، اما زمان نماند
نام‌ها آمدند، اما هیچ‌کس نماند

خاطره‌ای نوشته شد، اما کسی آن را نخواند
بارانی بارید، اما کوچه‌ها خشک ماندند

سایه‌ای افتاد، اما صاحبش محو شد
دریاها موج زدند، اما ساحل‌ها دورتر شدند

دست‌هایی به هم رسیدند، اما هیچ لمسی اتفاق نیفتاد
گفته شد که تاریخ تکرار نمی‌شود، اما همه چیز دوباره آمد

تنهایی را تقسیم کردند، اما بیشتر شد
زمان را ساختند، اما گذشته ناپدید شد

نامه‌ای نوشته شد، اما گیرنده‌ای نبود
درختی رشد کرد، اما کسی زیر سایه‌اش نایستاد

و من،
در شهری که خاطرات را به باد می‌دهند
به دنبال واژه‌ای می‌گردم
که هنوز به یاد مانده باشد...
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/05/05
10

سایه‌هایی که علف می‌خورند
قوانین نوشته شدند،
اما جوهرشان پاک شد
آزاد شدند،
اما زنجیرها ناپدید نشدند

همه برابر بودند،
اما بعضی برابرتر شدند
دهان‌ها باز شدند،
اما صداها بسته ماندند

خورشید طلوع کرد،
اما سایه‌ها بلندتر شدند
دستانی بالا رفتند،
اما هیچ رأیی نیفتاد

پرچم‌ها بالا رفتند،
اما رنگ‌شان تغییر کرد
چشم‌ها نگاه کردند،
اما چیزی ندیدند

دری باز شد، اما هیچ‌کس عبور نکرد
راهی کشیده شد، اما مقصد فراموش شد

و من هنوز
به دنبال واژه‌ای می‌گردم
که هنوز معنی داشته باشد...
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/05/03
22

مدادی از گذشته

تو از کوچه‌ی آخر نیامدی
جایی که زنگ تفریح
با صدای باران
از دفتر مشق من بیرون ریخته بود.

مادرم در قاب پنجره
با چشمانی پر از امید
نان و دعا را پیچید لای مه
و گفت: “به مدرسه‌ات گوش کن... شاید جهان پاسخ دهد.”

مدادهایم
از دنده‌های ماه بالا رفتند
و بر تخته‌ای بی‌حرف
نام مرا
با خطی لرزان نوشتند
که انگار رؤیا را زیر خاک می‌کشید.

در زنگ دوم
بغض یک پرستو ترک خورد
و شاخه‌ی شمشاد حیاط
مرز میان باور و خاک را نشانم داد.

من تمام فصل‌ها را
در عطر کیف پلاستیکی‌ام
جا گذاشتم
آنجا که نیمکت،
شبحی از تنم را
سال‌ها حمل کرده بود
بی‌آنکه بپرسد
چرا جهان، از روی کلمه می‌گذرد
نه از صدای دست.

در دلم
سطرهایی هست
که لبخند نمی‌زنند
اما روشن‌تر از خورشیدند
مثل نگاه معلمی
که زودتر از خودش
به خانه بازگشت.

بچه‌ها را دیده‌ام
که دفتری از باد را
به جای مشق پر می‌کردند
و وقتی گچ شکست،
نه صدایی آمد،
نه دعایی،
فقط جهان،
کمی پُرتر شد از سکوت.

از آن روز
هر وقت باران گرفت
دستم را در جیبم کردم
تا شاید
مدادی از گذشته
پیش‌نویس جهان را به من بدهد.
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/05/03
6

لنگه‌کفشی که راه رفت، بی‌آنکه کسی دنبالش بیاید

زیر شن‌ها
نیمه‌پنهان مانده است
انحنای چرمِ ترک‌خورده،
که روزی در شهر قدم زده بود
و حالا،
دریا
آن را نه شسته،
نه پس داده،
فقط تماشا کرده
مثل کودکی که معنیِ نبودن را
در رد پای دیگران می‌آموزد.

لنگه‌کفشی هست
که مثل یک جمله‌ی ناقص
در حاشیه‌ی نامه‌ای
بی‌پاسخ
رها شده.

شبیه فروغ است
در آخرین شعرش
وقتی گفت:
«و من فکر می‌کنم که این خیابان با آن چراغ خاموش،
همیشه بخشی از من را گم کرده است.»

چرمِ سوخته‌اش
بوی تصمیم‌های خسته می‌دهد
و بندش،
مثل بندی بر دستِ کسی‌ست
که می‌خواست بماند،
اما بلد نبود راه برگشت را
از دلِ جهانِ بی‌مفهوم پیدا کند.

دریا
با موجی کم‌خیز
به آن زخم زده
اما نه از روی خشم،
بلکه از روی ترحم
برای چیزی
که از جهان جا مانده
بی آن‌که کسی دنبالش آمده باشد.

احمد
اگر بود،
می‌گفت:
«با چشمی از استخوان
و حنجره‌ای بی‌صدا
این کفش
تاریخ تکه‌تکه‌ی یک انسان است.»

و حالا
نیما در دورترین افق
با ابرها
به آن نگاه می‌کند
و شعرش را
در دهانِ ماهیان گم‌شده می‌گذارد.

از کفش می‌پرسند:
چه‌کسی رفت؟
و چرا تو نرسیدی؟

کفش چیزی نمی‌گوید
تنها
با شن‌های کنارش
خاطره‌ای از آخرین قدم
نجوا می‌کند
در زبانی
که تنها سکوت
ترجمه‌اش می‌کند.
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/05/03
16

دیوار بی‌ساعت

این دیوار
نه طلوعی را می‌فهمد
نه غروب را عقب می‌اندازد؛
فقط ایستاده
مانند پیرمردی
که سال‌هاست منتظر آمدن خودش مانده است.

ساعتی نیست
و عقربه‌ها
در بندِ طوفانِ خوابِ بی‌کسی اسیرند.

بر این دیوار
نه تیک هست، نه تاک
فقط ترک‌هایی که
می‌خواهند گریه کنند
اما اسم اشک را فراموش کرده‌اند.

کسی پوستش را
روی این دیوار کشیده
تا ببینند چه‌طور
یک انسان بی‌زمان
می‌تواند
بی‌صدا بمیرد
بی‌آنکه کسی بفهمد
چند دقیقه بود، چند قرن؟

در سکوتِ این دیوار
نخستین خاطره
با دست چپ نوشته شده بود؛
مداد شکست
و کودک گم شد.

حالا
پشت این دیوار بی‌ساعت
کسی نمی‌پرسد ساعت چند است
فقط سؤال می‌ماند
مثل میخی
در گلوی گچ.
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/05/03
6


چیزی افتاده بود و جهان مکث کرد

خانه
بوی لباس‌های نم‌کشیده می‌داد
انگار کسی
دلش برای خودش تنگ شده باشد
و نداند
در کدام جیب جا مانده.

درختی
با یک آستین خالی از پرنده
در باد می‌چرخید
و کلاغی
خبر تولد برف را
روی شانهٔ او گذاشته بود.

*

مادرم گفت:
هر چیزی که می‌افتد،
ممکن است چیزی را بیدار کند.
بعد
قوری را شکست.

*

از آن روز
فرش دیگر گرم نبود،
انگشتانم در استکان نمی‌نشستند
و نسیمی که از پنجره می‌آمد
بوی خداحافظی می‌داد.

دهقان برگشت
و هیچ‌کس نپرسید
با سبدِ تهی‌ات چه کردی؟
او فقط
چشم‌های خیسش را
میان شاخه‌های بی‌نام آویخت
و به باغبان نگفت:
این درخت، سال‌هاست خواب‌گرد است.

امروز
یک میوه افتاد
و گربه‌ای از پشت بام،
مکث کرد...

محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/05/03
18

درختی در کوچه بود

دختری از نانوایی برگشت،
با کیسه‌ای خالی و
نگاهی که از خط جدول‌ها عبور کرده بود
و درختی کنار کوچه
به بوی نان سجده کرد.

کودکی زیر سایه‌ی دیوار
کفشش را در باد پنهان کرد
و باد
خودش را در آن کفش
تا سحر کشاند.

مادری قابلمه را شست،
نه برای غذا
برای امیدی که شاید
در ته دیگ مانده باشد.

و صدایی از کوچه آمد:
"باید ایستاد؛ حتی اگر درخت نباشی،
برگ باش… در باد..."

پنجره‌ها همیشه باز نیستند
اما آفتاب از شکاف پرده
به لباس‌های نم‌دار هم سر می‌زند.

و سوختن
گاهی در بخار چای پدر ظاهر می‌شود
وقتی آهسته می‌گوید:
«امسال هم کتاب نو نخریدیم… ولی تو بخوان.»

یک سنگ از خواب پرید
و گفت:
«صدا در من هست،
اما کسی به سکوت گوش نمی‌دهد»

و انسانی از کنار او گذشت
که آواز را فقط در بنرها می‌بیند.

جهان شاید همین باشد:
بازماندن در صف نان،
و لبخند زدن به پُرسنلی که نمی‌رسد.

اما در لای دفتر مشق
کودکی در حاشیه نوشته:
«خواب دیدم که محبت یک جفت کفش بود
که از پاهایم خجالت نمی‌کشید…»

محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/05/03
9

صدایی که جا مانده
در خیابانِ جنوبیِ شهر،
دختری با کفش‌های وصله‌خورده
از کنارِ بنر تبلیغات عبور کرد.

"چطور ممکن است آینده لبخند بزند
وقتی لب، نان ندارد؟"

پیرمردی در ایستگاه گفت:
«تنهایی، فقط نداشتنِ هم‌صحبت نیست؛
گاهی نداشتن کسی‌ست
که برایت چای بریزد،
وقتی دیگر چای ندارد.»

باد آمد.
درختِ سرفه کرد.
و سایه‌ها روی دیوارِ ترک‌خورده
سوء‌تفاهم شدند.

در اینجا،
سنگ اگر صدایی دارد،
از هزارسال فروخوردن است،
نه از بی‌رحمیِ ساکنانش.

کبوترها روی سیم‌ها نشسته‌اند
و کسی هنوز
در پلهٔ سوم ادارهٔ ثبت
به دنبال "حق بودن" می‌گردد.

من صدایی شنیدم
نه از لحن باد،
که از رگِ سنگ.

آنجا که کوه،
سینه‌اش را به آفتاب می‌سپرد
بی‌هیچ وعده‌ای
و رودخانه می‌رفت
بی آن‌که بداند کجاست وطن.

*

در کف دستِ کارگری ترک‌خورده
شکوفه‌ای از زمان روییده بود
نامش را نگفت،
اما نگاهش
اندازهٔ یک کهکشان سکوت داشت.


من در چاه‌های تاریک شهر
چراغی دیدم
نه با برق،
که با یاد.
نه با سوخت،
که با خدا.

خدایی که در خیابان
نان می‌خرد
و از عابربانک لبخند نمی‌خواهد.


باران که افتاد،
هیچ‌کس نیامد
اما حوض‌های خشک‌زده
با لهجهٔ خاکیِ خویش
گفتند:
«حضور چیزی نیست
جز ایستادن کنار بی‌کسان»